موضوع: داستان های آموزنده
-
2017/02/15, 00:11 #21
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
پند لقمان حکیم به فرزند
ای جان فرزند؛
هزار حکمت آموختم که از آن،
چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد،
هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛
دو چیز را هرگز فراموش مکن؛
"خدا" و "مرگ" را.
دو چیز را همیشه فراموش کن؛
"هنگامی که به کسی خوبی کردی"
"زمانی که از کسی بدی دیدی"
و هر گاه به مجلسی وارد شدی "زبان نگه دار"
اگر به سفره ای وارد شدی "شکم نگه دار"
وقتی وارد خانه ایی شدی "چشم نگه دار"
و زمانی که برای نماز ایستادی "دل نگه دار"
-
2017/02/15, 00:54 #22
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
عاشق و تسليم باش
روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي كوهي ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهاي پايين كوه بود.
از او پرسيد: چرا اينهمه سختي را متحمل مي شوي؟
مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد:
معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كني، به وصال من خواهي رسيد؛ و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم .
سليمان نبي فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نميتواني اين كار را انجام دهي.
مورچه گفت : تمام سعي ام را ميكنم...
حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود براي او كوه را جا به جا كرد.
مورچه رو به آسمان كرد و گفت:
خدايي را شكر مي گويم كه در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد.
💓" هرگز نااميدي را در حريم خود راه ندهيد و با عشق، تمام سعي تان را بكنيد و بدانيد كه نيروي الهي هميشه ياور شماست"❣️
-
2017/02/15, 01:16 #23
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
مسيح از مسيري ميگذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بياصل و نسب».
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
⚜️هر كسي آنچه را دارد خرج ميكند.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نميآيد.⚜️
💠🔱ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم🔱💠
-
2017/02/15, 01:21 #24
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
مردی 4 پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم نیز در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار و میوه هایی پر از زندگی و زایش. مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هریک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمی توانید دربارۀ یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار و زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده اید، مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش ببین، در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند
-
2017/02/15, 01:34 #25
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند:
«چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بیپایان هستی،
انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد،
به هیچ کجا نخواهد رسید.
شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس،........
-
2017/02/15, 01:38 #26
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم...
نامبرده را شکافته و چشیدم...
شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند..
در نهایت ؛
تجربه تلخ اولین کام از خرمالو،باعث شد که من سی سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم.
با اصرار فراوان همسرم،دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی و هشت سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم...
خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در "صدر مصطبه" بنشانم...
یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی،باعث شد که سی سال از همه خرمالو ها متنفر باشم...
اولین تجربه های کودکی،شالوده ی ما را می سازند...
چه بسیارند باورها،هنجارها و اعتقاداتی که به خاطر ؛
تجربه طعم"گس" آن ها در کودکی،هنوز منفور ما هستند.
-
2017/02/15, 01:51 #27
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
🔶گاهی نداشتههای ما به نفع ماست
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...
-
2017/02/16, 16:57 #28
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی.
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت.
از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
-
2017/02/16, 17:04 #29
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ؛ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ."
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید -
2017/02/19, 01:17 #30
- تاریخ عضویت
- 2014/07/13
- محل سکونت
- رشت
- سن
- 32
- نوشته ها
- 552
- تشکر
- 198
- تشکر شده
- 556
✔️گاز بده وقتی همه ترمز می کنند
🏎وقتی از «مایکل شوماخر» قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان رمز موفقیتش را پرسیدند او در جواب فقط یک جمله گفت:
🏎«تنها رمز موفقیت من این است زمانی که دیگران ترمز می گیرند من گاز می دهم!»
🚏مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند.
🚏تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.
🚏خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.
🚏شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.
🚏کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.
🚏صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.
🚏گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.
🚏لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .
🚏پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.
به خانواده ام ال مارکتینگ بپیوندید
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری موضوع